داستان کوتاه فرچه دستشویی؟! طنزD:
ب وبلاگ خودتون خوش اومدید نظر یادتون نره نظر تبلیغاتی حذف میشه دمتون گرم لوگوی مارو هم تو وبلاگ یا سایتتون بزارید

داستان کوتاه فرچه دستشویی / خیلی خنده دار

عید نوروز بود و من به همراه خانواده رفته بودیم عید دیدنی یکی از فامیلامون توی یکی از روستاهای شمال.
شب شده بود و هوا هم بارونی بود. من اون روز دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم از بس که شب قبلش پرخوری کرده بودم!

اون سال عید من لباس هایی که خریده بودم به سالهای قبل خیلی گرون تر بود و مهم تر از همه اینکه خودم همشونو انتخاب کرده بودم!
آقا چشمتون روز بد نبینه ، اون شب دلپیچه امونمو برید و من هم که تا اون موقع خودمو کنترل کرده بودم ، یکباره روانه ی دستشویی شدم . اصل ماجرا از اینجا شروع شد…..
نمیدونم تاحالا دستشویی های روستا رفتید یا نه؟ معمولاً تو حیاطن و خیلی هم تنگ و کوچیک هستن و از شلنگ ملنگ هم خبری نیست و فقط باید با آفتابه کار کنی!!
آقا چشمتون روز بد نبینه ما کارمونو کردیم و آخر سر مجبور بودم کاسه توالت رو با فرچه تمیز کنم اما دریغ از فرچه!! فرچه کجا بود؟

حالا با چی سنگ توالتو تمیز کنم ؟ نمیشه همینجوری ول کنم برم که؟

هاپو با اینکه حیوونه رو خرابکاریش خاک میریزه ، حالا کم مونده سوژه ی فک و فامیل دهاتی بشیم!! والاا

چیکار باید میکردم؟ تو اون نیم وجب جا که اصلاً نمیشد خودتو تکون بدی باید تصمیمات بزرگ هم میگرفتی!!
خدایا این چه مخمصه ایه؟ چ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. تصمیم گرفتم با دستم تمیزش کنم!!!

 

وایییییییییییی چـــــندششش! خو چیکار باید میکردم ؟ مجبور بودم!!
روی دوپا نشستم و دستمو نزدیک کردم… نزدیک تر و نزدیک تر…. فقط چند میلیمتر مونده بود…. که یهو یه فکری به ذهنم رسید….!!!!

 

کفشای نازنینم… نه…. ۹۰ هزارتومن خریده بودمشون!! ولی چاره چیه؟ یا دست یا کفش!
تسلیم! بلند شدم و پای چپم رو به سوراخ کاسه توالت نزدیک کردم و کشیدم روش بالا پایین کردم اما فایده نداشت!
ای خدا… گرفتاری دیگه نبود که اینو واس ما انتخاب کردی؟

 

یه لنگه از کفشمو درآوردم و جوراب همون لنگه ی پامو هم درآوردم و نشستم!!! چجوری؟ با فلاکت هرچه تمام تر!
روی یه پا نشستم و اون پای دیگمو گذاشتم روی دیوار ، جورابمو کردم توی دست راستم و دست راستمو کردم تو کفشم و حالا نساب کی بساب!

چه استعدادی دارم در امر ساییدن سنگ دستشویی!!! وای کفشم….!!

خدا بگم چیکارت کنه صاحبخونه قبلی (میزبان دیشب) معلوم نیست چه ذغنبوتی ریخته بودی تو غذا که هی اصرار داشت از روده ی ما بیاد بیرون اما حالا دل نداره از روی سنگ این کاسه توال کنده بشه!

دستم دیگه عرق کرده بود ، زیر اون لامپ ۲۰۰ آویزون از سقف کوتاه توالت که دورش هم پشه جمع شده بود خودمم عرق کرده بودم!

وای خدا اگه کسی تو این حالت منو ببینه! خدا خدا میکردم کسی به گیر کردن طولانی مدت من تو مستراح شک نکنه! والا شانس نداریم که ، “فک و فامیل…” هزارتا حرف و حدیث درمیکنن واس آدم.

با این همه دک و پوزمون به چه مصیبت دنیوی ای گرفتار شدیم! فقط کم مونده بود توالت شور خویشاوندان دهاتی بشیم که به اون افتخار هم نائل شدیم! زمان دستم نبود و همش میترسیدم کسی بیاد و این وضعیت اسفناک و سخیف منو ببینه ،

 

احتمالاً حدود یه ربع داشتم میسابیدم! خو لامصب تو که میخواستی گیر کنی تو همون روده ی لامصــّـب گیر میکردی دیگه اه!
پا شدم یه آفتابه آب ریختم و دوباره براندازش کردم! لامصب از روز اولش تمیز تر شده بود!! کفش و جورابمو پوشیدم (به سختی تو اون جای تنگ) و زدم بیرون! چه عرقی کرده بودما! هرکی ندونه فکرمیکنه همه ی پله های برج میلادو رفتم بالا.
کفشم…! بیچاره جور فرچه دسشویی رو کشید برام اما دمش گرم…!

خوشحالم که دمپایی ابری پا نبود وگرنه الآن بجای نوشتن این خاطره داشتم زیر ناخونامو تمیز میکردم…!

 

اگه از این مطلب خوشتون اومد روی عکس زیر کلیک کنید 

خداییش بزنید 1 دقیقه هم طول نمی کشه

بزنید دیگه جون مادرتون

زدید رو عکس یه صفحه باز میشه

اونجا [vote] رو بزنید

Top Blog

من که این همه مطلب میزارم

بزنید دیگه


 


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







+ نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:21 توسط MoBiN |